دختر شاه مدینه کنج ویرونه نشسته
نوشته شده توسط : morteza(m2)

 

 

دختر شاه مدینه کنج ویرونه نشسته

 

رمقی به تن نداره شده از زندگی خسته

 

صورتش خونی­وخاکی تنش ازجفا سیاهه

 

سر گذاشته روی دیوار گمونم که چشم براهه

 

نمی دونم طفل خسته چه مصیبتها کشیده

 

رنگ به صورتش نداره قد وقامتش  خمیده

 

بانویی پیشش نشسته بی شکیب و بی قراره

 

داره آهسته و آروم از پاهاش خار در میاره

 

صداش از گریه گرفته چشاش تار و بی فروزه

 

با اشاره میگه عمه کف پام داره می سوزه

 

چرا پس بابا نیومد تو که گفتی توی راهه

 

گمونم دوستم نداره آره بخت من سیاهه

 

تا که اومد بابا پیشم منو می ذاره رو سینه

 

دست میذارم روی گوشم زخممو بابا نبینه

 

حرفامو می گم به بابا غم و غصه هام زیادن

 

بچه های شهر شامی منو  بازی نمی دادن

 

بگو عمه بگو عمه چرا بابا رو زمینه

 

دستامو بزار تو دستاش چشمام تاره نمی بینه

 

حالا تو بگو بابا جون چرا لبهات غرق خونه

 

بمیرم رو صورت تو جای چوب خیزرونه

 

با خودت ببر از این جا دخترت طاقت نداره

می ترسم اگر بمونم بکشن منو دوباره





:: بازدید از این مطلب : 2147
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 17 آذر 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: